از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه!

  از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه!

  او فرمود: حل مشکلات تو کار من نیست، من به تو عقل دادم و تو با توکل

  به من به مراد مقصود می رسی

  از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و او گفت: نه!

 او فرمود: باز گرفتن غرور کار من نیست بلکه تویی که باید آنرا ترک کنی

 از خدا خواستم به من شکیبایی عطا کند و او گفت: نه!

 خدا فرمود: شکیبایی دست آورد رنج است و به کسی عطا نمی شود باید آنرا به دست آورد

 از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت: نه!

خدا فرمود: خود باید متعالی شوی اما به تو یاری میرسانم تا به ثمربنشینی

از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست

 دارد دوست بدارم

خدا فرمود: آفرین بالاخره مقصود اصلی را دریافتی

از او نیرو خواستم او مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم

از او حکمت خواستم او مسائل بسیاری به من داد تا حل کنم

از او شهامت خواستم او خطر را در مقابلم قرار داد تا از آن بجهم

از او عشق خواستم انسانهای دردمند را سر راهم قرار داد تا به آنها کمک کنم

از او کمک خواستم به من فرصت داد

هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما به آنچه نیاز داشتمرسیدم

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 25 شهريور 1398برچسب: از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه!, | 23:18 | نويسنده : مصطفی صالحوندی |